قاضی ساوتر درباره پرونده فولسوم مارش و استفاده عادلانه قانونی می-نویسد:
«هدف اصلی در این تحقیقات این است که ببینیم آیا به زبان حقوقی اثر جدید فقط جایگزین اثر اصلی شده است (جای اثر اصلی را گرفته است) یا چیزی نو با هدف و ماهیت متفاوت خلق شده است و اثر اصلی را با افزودن بیان یا معنا یا پیامی جدید تغییر داده است؛ به عبارتی سوال این است که آیا اثر جدید باعث «تغییر شکل» شده است؟ و این تغییر چه اندازه بوده است؟ هرچند استفاده برای تغییر شکل شرط لازم استفاده عادلانه نیست اما هدف کپی رایت ترویج دانش و هنر است و با خلق آثار تغییر شکل یافته این هدف بیشتر تامین میشود. بنابراین آثاری که تغییر شکل در اثر دیگری داده اند بهترین نمونههای نظریه استفاده عادلانه اند که منظور از آن گشودن فضایی برای تنفس و آزادی در محدودههای تنگ کپی رایت است. هرقدر کار جدید بیشتر تغییر شکل دهد مولفههای دیگر مثل مولفه تجاری شدن اهمیت کمتری مییابند.»
حکم مربوط به قضیه کمپل علیه اکوف رز موجب شد که ادعاهای مبتنی بر هجوآمیز بودن اقتباس در زمره استفادههای عادلانه قرار گیرند و در نتیجه پیوندی مفهومی بین تغییر شکل و هجو ایجاد شود. دادگاه در پرونده شکایت بلانش علیه کونز به نظریه قاضی لوال رجوع کرد و هجو را از تغییر شکل تفکیک کرد و صرفاً روی موضوع تغییر شکل تمرکز کرد. دادگاه نوشت: «اهدافی که کونز در نظر داشت و آنچه در ذهن بلانش به هنگام خلق «صندلهای ابریشمی» بود بسیار متفاوت بوده اند و این مساله ماهیت تغییر شکل را در اثر کونز تصدیق میکند.» دادگاه با توجه به «اهداف آفرینشگری و ارتباطی متفاوت» در آثار کونز و بلانش، استفاده کونز را به منظور تغییر شکل بوده تشخیص داد. نیاگارا نقدی برعکس بلانش بوده باشد یا نباشد: « بهتر است نیاگارا طنز تلقی شود، پیام کونز حمله به ژانری است که «صندلهای ابریشمی» نماد آن است و توجهش صرفاً به این عکس خاص نیست.» اثر کونز را هجوآمیز ندانستند اما تغییر شکلی که در اثر کونز دیده میشدباعث شد که اولین مولفه استفاده عادلانه برآورده شود و مانند پروندههای دیگر هجو، به باقی سه مولفه توجهی نکردند. دادگاه استیناف هم با همین استدلال حکم دادگاه محلی را تایید کرد و اثر کونز را استفاده عادلانه دانست. قبل از این حکم به نظر میرسید که هنر ازآن خودسازی نفسهای آخرش را میکشد. انگار که پروندههای حاشیهای «نمایش ابتذال» کونز نقطه پایان ازآن خودسازی بی اجازه بودند، اما نتیجه پرونده بلانش علیه کونز دریچه امیدی به روی هنر ازآن خودسازی گشود. به همین دلیل، چند سال بعد که ریچارد پرینس به علت تخطی از کپی رایت تحت تعقیب قرار گرفت، به حکم مساعد دادگاه خوش بین بود.
شهرت پرینس به دلیل بازعکاسی از عکسهای دیگران است، به خصوص عکسهایی که کاربرد تجاری دارند. در سال 2005 یکی از بازعکاسیهای پرینس رکورد حراج را شکست و به مبلغ یک میلیون دلار فروش رفت. شکایتی که علیه پرینس شد هم مشابه شکایتی که علیه کونز شده بود به سبب کولاژ بود و نه بازعکاسی مستقیم از عکس اولیه. این پرونده راجع به اثری از پرینس با عنوان «منطقه کانال» (2007) بود.
این مجموعه کولاژ سی عکس از کتاب آری، رستا بود. کتابی از عکسهای پاتریک کاریو از راستافارینهای جاماییکا. پرینس عکسها را برید و روی صفحه چوبی چسباند. بعضی از عکسهای کاریو را به طور کامل در کار کولاژ کرد و بعضی دیگر را برید و روی بعضی از چهرهها با لکههای رنگی چشم و دهان کشید. اثری که شکایت درباره اش مطرح شده بود یکی از آثار این مجموعه بود. وقتی گالری داری نمایشگاه آثار کاریو را لغو کرد، او انگیزهای قوی پیدا کرد که علیه پرینس شکایت کند. پرینس مثل کونز ادعا کرد که هنر ازآن خودسازی اش تغییر شکل داده است و بنابراین استفاده اش عادلانه است. اما نظر دادگاه محلی این بود که «این دادگاه از تصمیم قبلی [پرینس] برای استفاده عادلانه آگاه نشد جز توضیح وی مبنی بر تغییر شکل بودن اثر.» از نظر دادگاه نیاگارا به این علت تغییر شکل اثر بلانش بود که هدف کونز برای استفاده از عکس: «نقد نقش تبلیغات در فرهنگ ما و نیز نقد رفتارهایی است که عکس مورد نظر و تبلیغهای مشابه ترویج میکنند.» تشخیص دادگاه پس از مقایسه این دو پرونده این بود که ازآن خودسازی پرینس هیچ نقدی نمیکند، نه نقد کاریوست و نه تفسیر فرهنگ. هدف پرینس بسیار شبیه کاریو بود: «انتقال حقایقی راستین درباره راستافارینها و فرهنگشان». یعنی با اینکه پرینس قصد داشت کارش چیزی نو باشد اما «نیتش به معنایی که در ماده قانون ذکر شده است تغییر شکل نبوده است.» به این ترتیب یکبار دیگر همه چیز علیه ازآن خودسازی شد.
دادگاه استیناف ایالات متحده بخشی از حکم دادگاه محلی را تغییر داد و بیست و پنج اثر پرینس را استفاده عادلانه دانست و پنج اثر باقیمانده را به دادگاه محلی ارجاع داد تا بر اساس رای دادگاه استیناف مجدداً بررسی شوند. دادگاه استیناف به استدلال پرونده بلانش اشاره کرد و استدلالش این بود که برای تغییر شکل ضرورتی ندارد که نقد و شرحی بر اثر اصلی صورت بگیرد یا اساساً نقدی بر هر مطلب دیگری باشد. دادگاه نیاتی را که پرینس ابراز میکرد به کلی کنار گذاشت و چنین نتیجه گرفت: «اثر پرینس حتی بدون شرح و نقدِ عکس کاریو یا نقد فرهنگ، تغییر شکل محسوب میشود حتی اگر پرینس نیت خود را نقد عنوان کند.» برای تعیین اینکه اثری تغییر شکل داده است باید بررسی شود که آیا «چیزی نو با هدفی نو و ماهیتی نو خلق شده است که به اثر اولیه معنا و بیان و پیام جدیدی بیافزاید؟» و دادگاه استدلال میکند که تغییر شکل به این معنا بسته به این است که:«آثار هنری چگونه درک میشوند.» مساله این است که آیا اثر بیان جدیدی دارد؟ پیام نویی دارد یا حاوی معنای جدیدی هست؟ «با کنار هم گذاشتن آثار پرینس و عکس ها[ی کاریو] نتیجه میگیریم که تصاویر پرینس… ماهیت متفاوتی دارند و به عکسهای کاریو بیانی نو میدهند و روشهای آفرینش و زیبایی شناسی [پرینس] با کاریو متفاوت است.» یکبار دیگر اوضاع به نفع هنر ازآن خودسازی شد.
ترجمه و تلخیص: زهرا قیاسی / بازنشر از: آوامسرا /https://avammag.com
⇩
〔دیدن منابع مطالب〕