اگر بپذیریم که شهر محل و امکان تجربه است و در دل هر تجربه ناب زیستهای هست، باید بپذیریم که بدن تقاطع میان شهر و زیسته است. جسم به مثابه فردیت محض؛ همچنان که لیوتار ماده را تفاوت محض میفهمید و فروید آناتومی را تقدیر، یا همان دامنه کنش. پس، جسم مکان نشانه گذاری شهر است و شهر امکان و محل بروز زیسته؛ پس زیسته چیست اگر که امکان بروز سیاسیترین تجربه و بنیادینترین هسته سیاست، به مثابه عقلانیت کنش، نباشد؟ باز هم مرور میکنیم. شهر، به عنوان سامانه و مکان سیاست گذاری جسم، سطح یا بستر برخورد تفاوت هاست؛ و زیسته چیزی نیست جز جوهره تنانه تجربه؛ تجربهای که با جسم آمیخته. بااین حساب، هر جسم را میتوان در نهایت تفاوتی دید، مقاومتی! مقاومت جسم در برابر شهر در نهایت همان مقاومت ماده در برابر زبان است؛ یا به تعبیری، اشارهای است به نام ناپذیری «چیز».
در اینجا، شهر مدیوم یا واسط تجربه است، آنجا که قواعد عمل با محدودیتهای جسم مواجه میشوند و ایدهها بر مواد و مواد بر ایدهها اثر میگذارند. پس اشاره به شهر بیشتر اشاره به سامانهای از کنش است که به تجربه، و از آن مهمتر، به تجربه تنانه یا زیسته شکل میدهد. حال باید پرسید چگونه میتوان جسم را روی بوم فهمید؟ احتمالا به دو شکل کلی: جسم به مثابه محل ثبتِ گذار یک تاریخ – رد، نشانه یا بقایای یک شهر؛ و جسم به مثابه یک مقاومت – آنجا که چیزی نیست جز بازنمایی گوشت یا همان جوهره نام ناپذیر هستی. پگاه شعیبی نام نخستین نمایشگاه آثارش را، که شامل مجموعهای از کارهای سالهای اخیر اوست، فانتوم لیمب گذاشته است. فانتوم لیمب (عضو خیالی) به طور خلاصه به عضو یا احساس وجود موهوم عضوی گفته میشود که اساسا وجود ندارد، اما بااین حال همچنان [با درد] حس میشود – مثل دندان کشیده شده یا عضوِ قطع شده. با این تفاسیر، اگر هر اثر را به شکل نوعی سکونت درک کنیم، سکونت هنرمند در متن اثر با چند فرض کلی قابل درک خواهد بود. در اینجا، میتوانیم آثار را مکان ثبت و تحقق ناب آرزو ببینیم و به تعبیری آن را چون چیزی مطلوب و درعین حال غایبی درک کنیم که در کار بازآفرینی شده است. در این صورت، به طورکلی به اشکال مختلفی از شکل دادن به یک غیاب خواهیم رسید.
اما غایب بزرگ این مجموعه چیست؟ یا کیست؟ بیایید فرض کنیم که«شهر» غایب این مجموعه است. غیاب شهر در آثار پگاه شعیبی میتواند چون حضور مسلم یک نااندیشیده درک شود. گویی کلمات در برخورد با این نااندیشیده، این بلوک حسی، هم زمان در سیاه چالهای از سکوت و پرگویی میافتند. درست همان طورکه گفتن از معشوق همواره یک پرحرفی، یک هیجان، یک بن بست انتقال، و البته یک مواجهه ناقص است. درهرحال، آنچه در آثار شعیبی دیده میشود جسم نیست، بلکه شهر در کورترین گوشهها و نادیدهترین نقاط است. این آثار شهر را در خود فرو برده و شکل زدایی میکنند، چراکه آنها خود حاصل شکل زدایی هر تجربهاند. آنها نارسایی شهر در هم پوشانی جسم را عیان میکنند و غیاب شهر در تک تک آنها چون حضور مسلم نااندیشیدگی، یا به تعبیری، نفی قابلیت ارتباط درک میشود. دولوز و گتاری در کتاب «فلسفه چیست؟» مینویسند: «چه گونه شهر میتوانست بدون انسان و پیش از او وجود داشته باشد، یا چه گونه آینه میتوانست بدون پیرزنی که منعکس میکند وجود داشته باشد، حتی اگر پیرزن در آینه به خودش ننگرد؟ » معمای سزان از همین قرار است و اغلب بدین صورت تعبیر میشود: «انسانی که از منظره غایب است اما کاملاً درون آن حضور دارد». مسئله در اینجا صرفا سروته کردن و بازنویسی همین گفته در مورد نمایشگاه فانتوم لیمبِ پگاه شعیبی است: «شهری که از منظره غایب است، اما کاملا درون آن حضور دارد».